محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

مهدی بهار مادر

خانه کودکی های مادر...صدای خورشید

1390/5/10 14:00
نویسنده : مامان مهسا
367 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر ناز و شیطونم...

امروز دهم مرداد نود ..در چهارمین سالروز پیوندم با پدرت ، از صبح یاد خاطرات کودکی ام افتاده ام.. یاد روزهایی که بی اندیشه فردا روزها را سپری می کردم و از همه مهمتر یاد خانه کودکی هایم... خانه ای که با همه کوچکی پر بود از صمیمیتی که با نقل مکان به خانه بزرگ و مجلل برای همیشه رخت بر بست...دل شکسته

خانه ای با حیاطی شصت هفتاد متری که حوضی نقلی در وسط آن نشسته بود و ماهی گلی های چند سال عید در آن جا خوش کرده بودند و حسابی تپل مپل شده بودند.از بس که مامان هر روز برنج در حال جوش برایشان  با دندان نرم می کرد و میریخت.و باغچه ای فسقلی که با همه کوچکی اش بسته به فصل پر بود از گلهای ناز و مروارید و بنفشه و انامان و یاسی که برای خودش قد کشیده بود تا روی دیوار همسایه و درخت نارنجی که با جثه نحیف و لاغرش قدمتی داشت بیش از بیست سال و جور نارنج یک سال خانواده را می کشید و گلدان کاکتوسی که تازگی فهمیده ام به آن آلوورا می گویند و خیلی مفید است و آن موقع زیاد محبوب نبود..خوشمزه

و هر روز عصر این خانه پر بود بود از صدای خنده و صحبت مادربزرگ و دو خاله همسن و سال ما و این اواخر هم پسر دایی مان و عمه و دو دخترش  و خاله و دختر خاله مامان که حالا به مادر شوهر و خواهر شوهر خاله پریسا تبدیل شده اندشیطانو گاهی اوقات هم مهمان های ناخوانده دیگر ...خلاصه روزی نبود که در خانه ما مهمانی نباشد .جمعی که تابستانها در حیاط و با هندوانه و گیلاس و میوه های نوبرانه فصل و زمستانها در اتاق با شلغم پخته وپرتغال و لیمو شیرین و انار و نارنگی و .. پذیرایی می شدند.

چه روزهایی بود ...آن وقتها که پیش از ظهر ها در آفتاب کم جان زمستان که در اتاق دوازده متری طبقه پایین افتاده بود با عجله مشق های مانده از شب قبل را می نوشتم و مامان سبد میوه ای می آورد و با سرزنش می گفت " هنوز گرفتار چهار صفحه مشقی؟ بیا یه چیزی بخور می خوای یه ساعت دیگه بری مدرسه" و من با عجله میگفتم نه دیگه تموم شد و بعد هم نهار و هفته ظهری مدرسه و بعد عصر که از مدرسه به خانه پدر بزرگ می رفتیم تا مامان دنبالمان بیاید انار دانه شده مادر بزرگ با عطر گلپر و نعنا حسابی می چسبید...

و صبحهای تابستان که در آن حیاط یک وجبی کتابی کنار هم می خوابیدیم و کله سحر به آفتابی که روی صورتمان می افتاد لعنت می فرستادیم که چرا باعث شده نیم ساعت زود تر از خواب بیدار شویم و پشه هایی که آنقدر در گوشمان وز وز می کردند که انگار ماموریت دیگری جز بیدار کردن ما در ان وقت صبح ندارند و به محض اینکه ما بیدار میشدیم خبری از هیچ کدامشان نبود...ولی در بین همه اینها صدایی بود که هنوز برایم دل انگیز است و با شنیدنش تمام خاطرات خوب آن روزها برایم زنده میشود و آن صدایی نبو جز ..."صدای خورشید ..."

"صدای خورشید من "صدای همان کبوتر یا کریمی بود که  بر بالای دیوار همسایه می نشست و می خواند و می خواند ومن در دنیای کودکی ام فکر میکردم که این صدای خورشید است چون هر روز صبح با طلوع خورشید این بق بقو شروع میشد و تا نیمه های روز ادامه داشت و من درست نمی دانم کی فهمیدم و یا چه کسی به من گفت که این صدای محبوب تو همان صدای کبوتر یا کریم است که به گفته صوفیان ذکر یاهو میگوید و شکر معبود می نماید.

نمیدانم چرا درست امروز که چهار سال از زندگی مشترکم می گذرد و صاحب فرزندی یک سال وسه ماه و چند روزه هستم به یاد این خاطراتم افتادم؟ولی دوست داشتم تو هم در لذت خاطرات کودکی مادرت شریک باشی .شاید تو هم روزی برای فرزندت از روزهای خوب ک.دکی ات جایی بنویسی...

الوداع خاطره ها...

یادتان زنده و جاوید در خاطر ما...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)