اندکی صبر سحر نزدیک است...
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
نه... اینها همه افسانه است ...چون من تورا دارم پسر نازنینی که زیباترین هدیه محبوب مهربانم است...گلی که خنده های دل انگیزش در تن و جان و من روح تازه میدمد..و با هر نفسش آرام در گوش من زمزمه می کند" اندکی صبر سحر نزدیک است "و من فریاد خواهم زد "اندکی صبر سحر نزدیک است"...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی