محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

مهدی بهار مادر

عشق /افتخار/اشک...

سلام شیرین تر از عسلم... نمی دونم تا حالا یه حس افتخار و غرور همراه با شادی و عشق توی وجودت لبریز شده و چند قطره اشک از جام بلور چشمات سرازیر شده یا نه... این حس رو دیروز عصر وقتی که با شما برای اولین بار توی جلسه مهدکودک به عنوان یه مادر شرکت کردم داشتم ...حس قشنگی که فکر کنم هیچ چیزی توی دنیا نتونه جایگزینش بشه و لذت تجربه اش رو  به  ادم بده.دیروز با تو بودم ...به عنوان یه مادر ...و چه زیبا بود وقتی خانم مجری از بچه ها می خواست دستای کوچولوشون رو روی قلبای مهربونشون بذارن و بگن " مامان بابا دوستت داریم". و اشکهای شوق من "که به لطف خدای مهربون همیشه همین نزدیکیهاست" جاری شدن به خاطر احسا...
13 مهر 1390

یادگاری...

سلام قشنگ ترین شعر زندگیم... دیروز جلسه اول کلاس فرانسه بود..یه استاد مسن با یه عالمه ادعا تو تدریس...که یه مدت توی پاریس زندگی کرده ولی پراکنده گویی های بسیار.خدا به خیر کنه آخر و عاقبتمون رو.. راستی دیروز یه دفتر چه یاداشت کوچولو با خودم برده بودم که نکات مهم رو توش یادداشت کنم ، همونی که دوره ای که واسه امتحان تافل هم درس می خوندم با خودم می بردم ، یه شعری رو از احمد شاملو ن می دونم کی اولش نوشته بودم که خیلی به دلم نشست ،خواستم واست بنویسم تا همیشه برامون بمونه: کیستی که من   این گونه   به اعتماد    نام خود را     با تو می گویم کلید خانه را      در دس...
13 مهر 1390

اولین جشن....روز جهانی کودک

سلام نی نی نازم.... امروز دوباره مثل چهار روز گذشته با گریه رفتی مهد.  ولی امروز با روزای دیگه یه فرقی داره و اونم اینه که به خاطر جشن روز کودک که قراره امروز عر با حضور والدین در باغ خاکپور برگزار بشه زودتر تعطیل میشین. وای که امروز عجب روز شلوغ و وحشتناکی بود و مغز من الان در حال انفجار هست و کمرم داره میشکنه از بس که حرف زدم و نشستم و بلند شدم.هر سال شروع ترم جدید همین قدر وحشتناکه. خدا این مهر رو به خیر کنه تا همه برن سر کلاساشون و ما هم یه نفسی بکشیم. امروز که بعد از خونه رسیدن بلافاصله باید لباس عوض کنم و بریم جشن و بعد هم که از صدقه سر خانم خواهر شوهر که می خوان بعد از بوقی یه سری به والدین مکرمشون بزنن ما هم شام...
11 مهر 1390

جدایی...

سلام دلبرکم... امروز دوباره مثل چهارشنبه و پنجشنبه با گریه و حتی با شدت بیشتری از روزهای قبل به مهد رفتی .نمی دونم چرا یه دفعه این طوری شدی چون دو هفته گذشته هیچ مشکلی نداشتی و خودت با اشتیاق پله ها رو بالا می رفتی و با من بای بای می کردی و داخل مهد می رفتی. صبح پنج شنبه با مهد تماس گرفتم وخواستم با مدیر مه یا مربیت صحبت کنم و علت رو جویا بشم چون حدس زدم اونجا از یه چیزی اذیت میشی ولی نشد و امروز حضوری با مربیت صحبت کردم و گفت که مشکلی نیست و بچه ها هر چی بزرگتر می شن چون درکشون بالا تر می ره سخت تر جدایی رو می پذیرن. خلاصه امروز با وجود اینکه ماشینی که بابا جون از کربلا برات اورده رو با خودت به مهد بردی حسابی گریه کردی و من هم تا چند دقیق...
9 مهر 1390

یاد آوری

سلام دردونه مامان.. اولین روز سال تحصیلی امسال که مصادف بود با یکشنبه سوم مهرماه وقتی که سر کار اودم از بس که ذوق زده بودم که امسال من هم مثل مامان های دیگه یه فسقلی دارم که صبح با من از خونه بیرون بیاد و به مهد بره ،همون صبح اول وقت کلی واسه شما نوشتم و از حال و هوای مهد و احساسات خودم واست گفتم ولی متاسفانه به خاطر یه اشتباه همش پرید و کامپیوتر مشکل پیدا کرد و تا امروز هم این مشکل ادامه داشت . خلاصه دوباره برات توی پست دیگه در مورد اون روز می نویسم. ولی حالا اینو بگم که از دیروز بعد از دو هفته مهد رفتن بدون مشکل ، داری بد اخلاقی می کنی و صبحها به سختی می ری داخل مهد.امروز که اصلا از بغل من پایین نمیومدی و مربیت با گریه بردت داخل . در ب...
7 مهر 1390

GREAT WISHES...(در گوشي)

سلام اميدم ..زندگيم...نفسم امروز از مامان جون يه خبرهايي در مورد علي(پسر داييم)شنيدم كه يه جورايي اميد رو توي دلم زنده كرد.اميد به اينكه پايان شب سيه سپيد است. و ايمان به اينكه الصبر مفتاح الفرج... همانا كه صبر كليد گشايش است. نمي دونم توي اين راهي كه انتخاب كرده چقدر برنامه ريزي كرده و تا كجا پيش خواهد رفت ولي تا همين حد هم نشون مي ده كه مامانش حساب شده كار كرده و پيش رفته. خدا كنه راهي كه مي ره فقط به دليل لجبازي نباشه . بايد ديد كه عاقبت كار چي ميشه .فعلا بيشتر نمي تونم توضيح بدم تا همين حد هم در گوشي از من داشته باش تا يه روز مفصلا برات بگم قضيه از چه قراره. اينارو فقط واسه اين نوشتم تا يادم بمونه از كي اين فكر توي ذهنش بوده.. فعلا ب...
30 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام پسمرم.... این روزا یه ویروس ناقلا اومده توی خونمون و اول که شما رو مریض کرد بعد هم بابا و حالا هم من... دیروز که کلا من به مریض داری و پختن سوپ و بخور دادن بابا گذروندم وآخر شب هم که می خواستم بخوابم خودم احساس گلو درد داشتم و نصفه شب از شدت درد گلو بیدار شدم و امروزم اصلا روبه راه نیستم.شما هم که کماکان در دوره نقاهت به سر می بری و مهد نمی ری ولی دیروز مراحل ثبت نامت رسما اوکی شد. خیلی دوستت دارم .فعلا بای... ...
29 شهريور 1390

سلطان قلب مادر...

سلام سلطان قلبم... امروز صبح همينطوري ياد فيلم سلطان قلبها با هنرمندي زنده ياد فردين افتاده بودم و با خودم فكر كردم كه سلطان قلب من كيه ؟ و به اين نتيجه رسيدم كه بعد ازخدا ،مادرم و تو  و ديگر هيچ....البته خواهر خانومي هام و بابايي هم هستن ولي تو و ماماني يه جايگاه ويژه دارين . بنابراين تصميم گرفتم پست امروز رو با عنوان سلطان قلبم برات بذارم. نازنينم، اين يكي دوروزه فكر كنم به خاطر يه بي احتياطي من بعد از حمام چهارشنبه شما يه كم سرما خوردي و ترجيح داديم مهد نري تا هم بچه هاي ديگه مريض نشن و هم خودت استراحت كني تا بهتر بشي .بنابراين امروز و ديروز توي خونه بودي و فردا انشااله با بابات براي قطعي كردن ثبت نامت دوباره   &nb...
27 شهريور 1390

اخبار داغ داغ داغ ....

سلام ناز دونه مامان... ببخشید که خیلی وقته نتونستم برات بنویسم . اخه هم سرم خیلی شلوغه وهم اینترنتمون یه چند روزی مشکل داشت. ولی حالا با خبر های داغ و تازه از تنور در اومده .. اومدم. اهم اخبار: -اول از همه اینکه یکی از مهمترین تغییزندگی من و شما  اتفاق افتاده و اون هم اینه که از شنبه شما وارد اجتماع شدی و به مهد کودک میری. نمی دونی چه احساسی داشتم .شب جمعه از استرس خوابم نمی برد و صبح کله سحر بیدار شدیم و من هم مرخصی گرفته بودم و شما رو اززیر قران رد کردم و دوتایی با هم رفتیم مهد(چون طبق معمول واسه روزای مهم حاج آقا تشریف نداشتن و ...) خلاصه حدود ساعت نه رسیدیم و مربیت خانم رنجبر اومد و شما رو تحویل گرفت و از من خواست تا ب...
22 شهريور 1390