محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

مهدی بهار مادر

سلطان قلب مادر...

سلام سلطان قلبم... امروز صبح همينطوري ياد فيلم سلطان قلبها با هنرمندي زنده ياد فردين افتاده بودم و با خودم فكر كردم كه سلطان قلب من كيه ؟ و به اين نتيجه رسيدم كه بعد ازخدا ،مادرم و تو  و ديگر هيچ....البته خواهر خانومي هام و بابايي هم هستن ولي تو و ماماني يه جايگاه ويژه دارين . بنابراين تصميم گرفتم پست امروز رو با عنوان سلطان قلبم برات بذارم. نازنينم، اين يكي دوروزه فكر كنم به خاطر يه بي احتياطي من بعد از حمام چهارشنبه شما يه كم سرما خوردي و ترجيح داديم مهد نري تا هم بچه هاي ديگه مريض نشن و هم خودت استراحت كني تا بهتر بشي .بنابراين امروز و ديروز توي خونه بودي و فردا انشااله با بابات براي قطعي كردن ثبت نامت دوباره   &nb...
27 شهريور 1390

اخبار داغ داغ داغ ....

سلام ناز دونه مامان... ببخشید که خیلی وقته نتونستم برات بنویسم . اخه هم سرم خیلی شلوغه وهم اینترنتمون یه چند روزی مشکل داشت. ولی حالا با خبر های داغ و تازه از تنور در اومده .. اومدم. اهم اخبار: -اول از همه اینکه یکی از مهمترین تغییزندگی من و شما  اتفاق افتاده و اون هم اینه که از شنبه شما وارد اجتماع شدی و به مهد کودک میری. نمی دونی چه احساسی داشتم .شب جمعه از استرس خوابم نمی برد و صبح کله سحر بیدار شدیم و من هم مرخصی گرفته بودم و شما رو اززیر قران رد کردم و دوتایی با هم رفتیم مهد(چون طبق معمول واسه روزای مهم حاج آقا تشریف نداشتن و ...) خلاصه حدود ساعت نه رسیدیم و مربیت خانم رنجبر اومد و شما رو تحویل گرفت و از من خواست تا ب...
22 شهريور 1390

بعد از چند وقت...

سلام پسمر شيطون بلاي ماماني: بالاخره مسافرتمون هم تموم شد و زندگي از امروز دوباره روال عاديشو در پيش گرفت.مسافرت با همه زيباييهاش سختيهاي خاص خودش رو داره و وقتي كه به خونه برمي گردي يه حس آرامش و امنيت عجيب وجودت رو پر ميكنه. اين حس رو نه تنها من و بابا داشتيم شما هم اين حس رو كاملا نشون دادي و از وقتي برگشتيم خيلي آروم شدي و ديگه مثل زمان مسافرت نق نق نميكني. روي هم رفته مسافرت خوبي بود و خيلي خوش گذشت و همه چيز عالي بود. واي كه چقدر احساس سبكي مي كنم و چقدر با ديدن گنبد و بارگاه آقا دلم باز شد و غصه ها فراموش. راستي اين چند روز كه ما نبوديم باباجون مجيد دوباره قلبش درد گرفته بوده و با زور مامان جون رفته بوده بيمارستان. البته اينا...
12 شهريور 1390

مسافرت

سلام گل پسمرم: انشاله جمعه داریم میریم زیارت آقا امام رضا .این دومین سفری هست که با شما نازدارم به مشهد میریم. دفعه اول توی دهه کرامت سال گذشته وقتی شما حدودشش ماهت بود رفتیم. وای که چقدر دلم برای زیارت پرزده واسه ایوون طلا و سقا خونه و کبوترهایی که دور تا دور گنبد میچرخند و اظهار ارادت می کنند به آقا...چقدر احتیاج دارم برم و با آقا درد دل کنم و استوخونی سبک کنم. خدا کنه شما هم پسر خوبی باشی و مامان و بابا رو اذیت نکنی . خیلی دوستت دارم .فعلا بای
2 شهريور 1390

مادرانه ها....

امید زندگیم .... این شعر  رو مامان جون واسه من گفته،  من هم به تو می گم ... با تو سبز و خرم است دنیای من ای بهار روشن فردای من میرسم با تو به اوج کهکشان ... ای تمنای دل تنهای من ... عاشقتم با اون بوس انداختنها و چشمک زدن هات ... راستی این یکی دو روزه یه کم معدت به هم ریخته بود. بردیم دکتر گفت عفونی و ویروسی نیست. خدا کنه تا قبل از مسافرتمون  خوب بشی .آخه اگه خدا بخواد جمعه عازمیم.
1 شهريور 1390

شانزدهمین بیست و نهم....

سلام تک ستاره دل مامان.... دیروز بیست ونهم مرداد بود و شما وارد شانزدهمین ماه زندگیت شدی.زندگی ای که به زندگی من معنا داد و بودن را از کلمه به حقیقت تبدیل کرد. بودنت بودن تمامی زیباییهای دنیاست و نفسهایت شمیم خوشبوترین گلهای بهاری...  گل بهار مادر : با تو بهار همیشگی ست .بهار را دوست دارم حتی در اوج گرمای تابستان چون با تو بهار برایم جاودان شده است .وحتی نم نم باران پاییزی هم بوی خوش بهار می دهد و دانه های برف زمستان نیز شکوفه های گیلاس را می ماند در اردیبهشت...چون تو اینجا با من هستی.... روزهای زندگیت همیشه بهاری ....تولدت مبارک... عاشقانه دوستت دارم .نفسسسسسسسسسسسسم.   .
30 مرداد 1390

سلامی دوباره به زندگی

سلام همه زندگی مامان... یه چند روزی اینترنتم مشکل داشت نتونستم آپ کنم. ولی حالا دوباره اومدم. دیوز با هر زحمت و مکافاتی بود  اقا رو راضی کردم تا برای کلاس فرانسه و یوگا اسم بنویسم. نمی دونم چه حساسیتی روی فرانسه داره که دوست نداشت من برم و یاد بگیرم. البته یه حدسهایی می زنم . چون آبجی کوچیکه با و جود اینکه اونجا زندگی می کنه هنوز نمی تونه خوب حرف زنه وو بفهمه و می دونه که اگه من برم کلاس دست همه رو از پشت می بندم زیاد مشتاق نبود ولی خوب مهم اینه که من اگه بخوام یه کاری رو انجام بدم میدم و دیروز بالاخره ثبت نام کردم. واسه کلاس یوگا هم رفتم و پرسیدم و میخواستم بعد از مسافرتی که اگه خدا بخواد هفته آینده قراره بریم شروع کنم ولی امروز با د...
26 مرداد 1390

وقتی تو می خندی.....

پسرم.... وقتی تو می خندی، شاخه های خشک درختان حتی در وسط زمستان جوانه می زنند.. وقتی تو می خندی ،شکوفه ها غنچه می شوند .... وقتی تو می خندی ،غنچه های نیمه باز می شکفند و گل می شوند.... وقتی تو می خندی، عطر گلها تمامی شهر را لبریز می کند.... وقتی تو می خندی، ستاره ها چشمک می زنند و ما ه قرص کامل می شود... وقتی تو می خندی ،پروانه و سنجاقک ها دست در دست هم به رقص در می آیند... وقتی تو می خندی بلبلان عاشق می شوند و گنجشکان حیاط آواز سر می دهند ... وقتی تو می خندی فواره ها سر بلند می کنند و ماهی گلی های غمگین تنگ بلور تند تند لب می زنند.. وقتی تو می خندی غمها پر می کشند و تا نا کجا آباد می روند... وقتی تو میخندی.... ...
15 مرداد 1390

خانه کودکی های مادر...صدای خورشید

سلام پسر ناز و شیطونم... امروز دهم مرداد نود ..در چهارمین سالروز پیوندم با پدرت ، از صبح یاد خاطرات کودکی ام افتاده ام.. یاد روزهایی که بی اندیشه فردا روزها را سپری می کردم و از همه مهمتر یاد خانه کودکی هایم... خانه ای که با همه کوچکی پر بود از صمیمیتی که با نقل مکان به خانه بزرگ و مجلل برای همیشه رخت بر بست... خانه ای با حیاطی شصت هفتاد متری که حوضی نقلی در وسط آن نشسته بود و ماهی گلی های چند سال عید در آن جا خوش کرده بودند و حسابی تپل مپل شده بودند.از بس که مامان هر روز برنج در حال جوش برایشان  با دندان نرم می کرد و میریخت.و باغچه ای فسقلی که با همه کوچکی اش بسته به فصل پر بود از گلهای ناز و مروارید و بنفشه و انامان و یاسی ک...
10 مرداد 1390